دنیای من

آخرین مطالب

  • ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۴ :( :)
  • ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۰ لعنت

نویسندگان

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

کارم به جایی کشیده که با این سنم قصد کنم ایندفعه برم داروخونه

بگم چندتا قرص آرام بخشو خواب اور بهم بدن.خسته شدم دیگه 

---
۱۱ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر
دوستم ظهری زنگید 
کم پیش میاد کسی بزنگه .یعنی درحد3 یا 4 درصد پیش میاد کسی بزنگه . کلا تو پیام اگه چیزی باشه میگن 
اول که احوالپرسیو تبریک عیدو البته برا بار چندم.بعد متوجه شدم دو کلمه نگفته داره گریه میکنه و میگه خیلی استرس دارم.فهمیدم دوباره قضیه دلگرمی و دلداریه
تنها بود خونه.چندروزه از استرس هیچی نخورده اونم بخاطر ترسو استرس قبل ازدواج که تقریبا عادیه
به خواستگارش اوکی داده بود مشکلی هم نداشت. امروزم که شنبس قراره برن ازمایشو بعدم اگه همه چی درست بود بله برون:)
یکم باهاش حرف زدم مثل همیشه .ته دلشو گرم کردم یخرده . متوجه شدم بیاد بیرون بهتره یعنی خودشم دلش میخواست برا همین گفتم اصلا بعدازظهر بریم بیرون هم حالت عوض شه هم یه چی بخوری
طبق معمولم بعد یکم حرفو پارک، رفتیم یه چی بخوریم به اصرار من.بازم پولمون حروم شد:/ نتونستیم بخوریم اصلا، بعدشم طبق معمول دیونه بازی دراورد و برا اینکه از چیزایی که سفارش دادیم و نتونستیم بخوریم استفاده نکنن دستمال انداخت توشون و بهم زد . یه بارم که تو یه کافه اخرش دستمال کاغذیو خرد خرد کرد ریخت تو غذا ، بعدم سس سفیدو قرمزو ریختیم توش و بهم زدیم اخرشم با ته نوشابه تزیینش کردیم و تو اوج خنده و دیوونگی تند تند پاشدیم رفتیم حساب کردیمو و فرار...
بهش گفتم تو هم ازدواج کنی دیگه میری کلا و معرفتت کم میشه، گفت نه من اینطوری نیستم اصلا و از این حرفا.ولی باور نکردم حرفشو
.
.
.
برگشتنی شب شده بود گفت از پارک دور بزنیم بیایم منم کلا اوکی گفتم باشه:/
وسط پارک گفت بیا اینور بریم میانبره .منم دو مین بعد فهمیدم میانبره زده تا راه خودش نزدیک شه چون دقیقا اون مسیره میخورد به دم درشون و من باید کلی راه میرفتم تا میرسیدم سرجاده اصلی و دوباره 2 تا ایستگاه تاکسی، کل مسیرو سرشو بردم.خیلی نامرده
رسیدیم سرکوچشون میگم خیلی بی معرفتو نامردی من الان بلد نیستم حداقل تا سر جاده اصلی همرام بیا.میگه مامانم اینا اومدن خونه و راهی نیست که برو سمت چپ بعد راستو از این حرفا، منم راهو اشتباهی رفتم کلا گم شدم از چندنفرم پرسیدم  و بعد کلی کوچه پس کوچه و ترسو و راه رفتن، سر از یه میدون دیگه دراوردم و مجبور شدم کلا از یه جا دیگه تاکسی بگیرم
اصلا نباید در حق این رفیقا معرفت خرج کرد اینطوری جوابشو میدن:///
.
.
.
 با تموم این چیزا ولی اینکه یکی بخاطر دلگرمیایی که میدی ته دلش اروم بگیره.اینکه بتونی با حرف زدن حال یکیو خوب کنی و بعدشم بیان از بودنت تشکر کنن حس خوبیه
سال قبل چندباری شنیدم اینا حرفا رو.امسالم همینطور
امشب یهویی داشتم فکر میکردم که دوس داشتم یه رفیق عین خودم داشتم که اگه یه موقع ناراحت بودم براش بزنگم یا بتونم بهش پیام بدم و حرف بزنم یا اینکه اون تموم سعیشو کنه حالمو خوب کنه یا چیزای دیگه ؟ولی نتونستم جواب مشخصی پیدا کنم شاید خوب خوب فکر نکردم شایدم احساس میکنم تنهایی سر خیلی چیزا تنها راه حلمه و عادت کردم به همچین دوستایی نداشتن


---
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر