دنیای من

آخرین مطالب

  • ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۴ :( :)
  • ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۰ لعنت

نویسندگان

۹۵ مطلب توسط «---» ثبت شده است

چندروز پیش یهویی با خودم گفتم خداروشکر چندهفتهه خبری از کسی نیست و همه چی امن و امانه 

بعد که داشتم همینو با خودم میگفتم یهویی یادم اومد که من الان باز این حرفو زدم و چندروز دیگه سر و کله یکی دیگه پیدا میشه

اخه دفعه های قبلم همین شده بود، هر وقت که کسی میومد یا خبر میداد که بیاد، کلا جو خونمون بهم می ریخت و هردفعه میتونم بگم یه بحثی بین من و مامانم اینا می شد ، طوری که کلا تموم ارامشم بهم می ریخت و همینا هم باعث شد که از هرچی خواستگار یا زنگ هم بدم بیاد 

.

.

.

---
۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

غروبی برگشتم خونه وقتی خواستم برم اتاقم، بابام بهم تبریک گفت، البته خیلی آروم

کاش میشد بغلش کنم ولی کلا طوری بزرگ نشدم و رابطمون طوری نبود که بینمون ابراز احساسات از نظر کلامی باشه یا تو عمل مثل بغل کردن و بوس دادن

بعضی وقتا خیلی دلم میخواد رابطمون طوری بود که راحت میرفتم بغلشون میکردم ولی نمیشه چون از اول اینطوری نبوده و اینطوری بزرگ نشدم، دیگه سخته انجام دادنش و انگاری یه طور خجالته بینمون

غروبی وقتی تبریک گفت حس کردم همین احساسو بابامم داره .همین که بینمون انگاری یه خجالته .شاید کلمه خجالت اصلا کاربردش الان تو این جمله هام مناسب نباشه ولی فعلا کلمه دیگه ای به ذهنم نمی رسه

بعد چندمین مامانمم اومد اتاق، با دوتا شاخه گل سرخ خوشبو که از حیاط کنده بود، اومد بغلم کرد و تبریک گفت و با یه هدیه البته نقدی بود

.

.

.

از یه نوشته خالمم که همراه تبریک برام فرستاد هم خوشم اومد: عارفان علم عاشق می شوند/ بهترین مردم معلم می شوند

عشق با دانش متمم می شود / هر که عاشق شد معلم می شود

---
۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

معلم راهنمام غروب زنگ زد و گفته از درخت آلوچه افتاده، گفت خدا بهش رحم کرد سرش به جایی نخورده

فک کنم خیلی ضربه خورد بیچاره، ازم خواست فردا ساعت اول برم مدرسه( زنگای بعدیش یه معلمای دیگه میرن) 

بعدشم باید تا اخر زنگ همونجا تنها بمونم چون باید زنگ یکی مونده اخریشو فعالیت کارورزی انجام بدم

.

.

.


+ اگه یکیو داشتم سرصبح میومد برام فیلم میگرفت خوب بود 

+ ساعت اول دوستا خوابن، میدونم اگه بگم سختشونه بیان پس خواهش الکی نکنم بهتره

+ ساعت یکی مونده اخری یکی میاد برام میگیره و بعدش شیفت بعدازظهر من میرم براش میگیرم

---
۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

وسط فیلمی که با تموم وجودم داشتم میدیدمش کنترل تلویزیونو میگیره و میزنه اونور و میگه این چیه چرتو پرته و تکراریه

.

.

+ بعضی فیلما رو هرچندباری که دیده باشی بازم وقتی داره تکرار میشه دلت میخواد ببینی

+ حال و هوای این فیلمه رو خیلی دوست دارم و از همون موقع شد یکی از بهترین فیلمایی که تا حالا دیدم


---
۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
تقریبا یه ساعت دیگه میرم
امیدوارم حال و هوام عوض بشه این چندروزه
خیلی شرمنده ام و دلم گرفته
سعی میکنم برا همه دعا کنم 
خدایا تو نگاهتو ازم نگیر فقط
.
.
.
+اینکه گوشیو نمیذارن ببرن خیلی خوبه
اینکه اجازه نمیدن ادما با دنیای مجازی و واقعی در ارتباط باشن تو این چندروز خیلی خوبه
+امیدوارم حال و هوای اونجا خوب باشه
---
۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

میگه پس بیا اینو بگیر .این قوی تره دوتا دوتا بخور شاید تاثیر داشته باشه

پرسیدم عوارضش چیاست

میگه حالت تهوع و استفراغ پیش میاد حالا تو اخرشب داری میخوابی بخور که این عوارضش کمتر بشه

.

.

+حالا بماند بجز این دوتا که این خانمه گفت کلی عوارض دیگشو هم امشب متوجه شدم

+فقط امیدوارم تاثیر داشته باشه 


---
۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰

چرا صبح نمیشه


---
۲۸ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
با صدای بلند اسممو گفتن اونم تو حیاط بدم میااااد 
.
.
.

 زندگی خصوصی ادما باید به چهار طرف دیوار خونه ختم بشه و حتی صداشم از اون دیوارا رد نشه 

---
۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

دیروز با دوستم رفتیم تو اتاق سایت.یهویی یکی از بچه ها چشمش خورد به سقف و جغدی که اون بالا کنار مودم خواب بود رو دید. اولش فکر کردم دارن شوخی میکنن بعد رفتم دیدم واقعیه.

تا حالا از نزدیک جغد ندیده بودم

یه سریا رفتن به آقای تاسیساتی و آقای فلانی گفتن تا بیان بگیرن اون بیچاره رو

بچه جغد بیچاره به هیچکس کاری نداشت. تنها و ساکت اون بالا چشاشو بسته بود و خواب بود:(((

دوتا آقا اومدن و نردبون گذاشتن و رفتن بالا تا بگیرنش ولی اون بیدار شد و پرواز کرد . حالا همه ی بچه ها شروع کردن به جیغ کشیدن و زیر میز رفتن.منم مثل اونا وقتی پرواز میکرد پناه میگرفتم زیر میز و وقتی یه جا می نشست بلند میشدم تا ببینمش. یه طور جیغو سر و صدا شده بود که انگاری دشمن حمله کرده بود و بمب بارون شده بود. یه سریا هم اون وسطا میگفتن اقای فلانی این گوشت خواره یا گیاه خوار :/

اون اقاعه هم هی از اینور به اونور دنبالش میکرد و بچه جغد بیچاره هم از ترس از این طرف به اون طرف می رفت تا خسته شد و نشست و اقای فلانی هم یهووویی گرفتتش

وقتی رفتیم پیشش و نگاش کردیم انقده ناز بود. چشاش رنگی بود . نوکاش خیلی کوچولو بود. خیلی ناز بود خیلی.چشاشو کاملا باز کرده بود و فقط داشت نگاه میکرد .خیلی ترسیده بود:((

بعدم اقای فلانی اونو برد نمیدونم چیکارش کرد ولی دلم خیلی براش تنگ شد:(

تا بعدازظهرم داشتم به بچه ها میگفتم باید میبردمش خونه. اونوقت باهم دوست میشدیم و شبا باهم دیگه تا صبح بیدار بودیم و روزا هم میخوابیدیم. (البته این بماند که از ترس پرواز کردنش هی میرفتم زیر میز پناه میگرفتم)

بچه جغد بیچاره :(

+ عکسای بچه جغد عزیز توی ادامه مطلبه :)

---
۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

نزدیکای ساعت 9 بود که صدا کردنای مامانم شروع شد و منم نامفهموم یه چیزایی رو میشنیدم

حدود ساعت 10 بود  که چشامو نصفه  نیمه تو رخت خواب باز کردم و گوشیمو وسط پتو طوری که هندزفری و شارژر همچنان بهش وصله پیدا کردم و متوجه شدم دیشب یهویی خواب برد

همون موقع بود که دیدم رفیقم صبح پیام داده و با اینکه میدونست خوابم  خبر داده که تو راه محضره و براش دعا کنم و بعد اینکه جوابشو دادم دوباره چشامو بستم و دوباره تو گوشم حرفایی از مامانم بود که هر چنددقیقه یه چیزایی رو میشنیدم

هنوز پلکام قشنگ روهم نرفته بود که با زنگای یه شماره ناشناس بیدار شدم .نه حوصله اشنا رو داشتم نه غریبه و فقط صداشو قطع کردم دوباره دراز کشیدم و دوباره هم حرفای مامانم اما ایندفعه داشت میگفت دارم میرم.نمیدونم دقیقا کی رفت و داشت با کی و کجا می رفت .الانم نمیدونم فقط میدونم بعدازظهر  تولد دخترخالمه و الان باید اونجا باشه.

بعد رفتن مامانمم هم تلفن خونه زنگ خورد از رخت خواب پاشدم رفتم شماره رو دیدم فقط. اما جواب ندادم و برگشتم سرجام

و دوباره زنگ گوشی خودم که اونم جواب ندادم

از تلفن جواب دادن بدم میاد اونم اونایی که به خونه زنگ میزنن چون میدونم با من کار ندارن. از جواب دادن گوشی هم وقتایی که میتونم حدس بزنم چیکارم دارن بدم میاد

---
۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر