دنیای من

آخرین مطالب

  • ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۴ :( :)
  • ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۰ لعنت

نویسندگان

.....

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۷ ق.ظ

غروبی برگشتم خونه وقتی خواستم برم اتاقم، بابام بهم تبریک گفت، البته خیلی آروم

کاش میشد بغلش کنم ولی کلا طوری بزرگ نشدم و رابطمون طوری نبود که بینمون ابراز احساسات از نظر کلامی باشه یا تو عمل مثل بغل کردن و بوس دادن

بعضی وقتا خیلی دلم میخواد رابطمون طوری بود که راحت میرفتم بغلشون میکردم ولی نمیشه چون از اول اینطوری نبوده و اینطوری بزرگ نشدم، دیگه سخته انجام دادنش و انگاری یه طور خجالته بینمون

غروبی وقتی تبریک گفت حس کردم همین احساسو بابامم داره .همین که بینمون انگاری یه خجالته .شاید کلمه خجالت اصلا کاربردش الان تو این جمله هام مناسب نباشه ولی فعلا کلمه دیگه ای به ذهنم نمی رسه

بعد چندمین مامانمم اومد اتاق، با دوتا شاخه گل سرخ خوشبو که از حیاط کنده بود، اومد بغلم کرد و تبریک گفت و با یه هدیه البته نقدی بود

.

.

.

از یه نوشته خالمم که همراه تبریک برام فرستاد هم خوشم اومد: عارفان علم عاشق می شوند/ بهترین مردم معلم می شوند

عشق با دانش متمم می شود / هر که عاشق شد معلم می شود

۹۵/۰۲/۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
---

نظرات  (۱)

۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۳۰ مهدی *رفاقت رفت تعطیلات*
اره این رابطه رو خوب درک میکنم×××

یه زمانایی پیش اومده کارایی کردم که میخواستم برم مامانمو بوس کنم
بگم شرمندم
دست پدرمو ببووسم .. به پای هردو بیفتم
ولی نمیدونم چرا یا چی این وسط نمیذاشت

البته یه بار فقط یه بحثی پیش اومده بود که میخواستم سر بابامو بوس کنمو
ولی صورتشو بوس کردم××
حیف


روزتونم باز مبارک
پاسخ:
خیلی بده 
خیلی وقتا تو دلم موند .دوست داشتم و نشد.هی...
میترسم اخرش برا همیشه ته دلم بمونه 


روز شمام مبارک:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی